تاریخ انتشار : شنبه 23 دی 1402 - 4:38
36 بازدید
کد خبر : 3088

شهید اباالفضلی؛ جانبازی در سوریه شهادت در ایران

شهید اباالفضلی؛ جانبازی در سوریه شهادت در ایران

به گزارش تبریز قدیم به نقل ازفارس خبرگزاری فارس؛ تبریز، معصومه درخشان: بانوان خبرنگار  بسیج رسانه  تبریز به مناسبت هفته مقاومت میزبان دو مادر شهید مدافع حرم بودند. مادرانی که اسوه صبر هستند و تندیس فداکاری برازنده وجود نازنینشان و قلم ما به حرمت نام و نشان آنها آبرو می گیرند و ازجوانان غیرتمند آنها

به گزارش تبریز قدیم به نقل ازفارس

خبرگزاری فارس؛ تبریز، معصومه درخشان: بانوان خبرنگار  بسیج رسانه  تبریز به مناسبت هفته مقاومت میزبان دو مادر شهید مدافع حرم بودند. مادرانی که اسوه صبر هستند و تندیس فداکاری برازنده وجود نازنینشان و قلم ما به حرمت نام و نشان آنها آبرو می گیرند و ازجوانان غیرتمند آنها می نویسند.

 ساعت چهار عصر است و دو بانوی صبور و پر از آرامش در جمع بانوان رسانه‌ای حاضر می شوند، به رسم ادب و احترام با دسته گلی به استقبالشان می رویم. مادرانه و دخترانه همدیگر را در آغوش می گیریم و عطر شهیدان عزیز را استشمام می کنیم.

این اسوه های ایثار مادر شهید مدافع حرم حامد جوانی و مادر شهید اکبر زوار جنتی هستند.

 خیر مقدم گویی و احوال پرسی گرم و صمیمی میان این مادران و بانوان خبرنگار صورت می گیرد. دوست داریم آنها از حس و حال مادری خود با پسر عزیزشان برایمان بگویند.

حامد جوانی؛ شهیدی که دو دست و دو چشمش را فدای زینب(س) کرد

 شهید حامد جوانی، جوان دلیر خطه آذربایجان و اهل تبریز است که در سال ۱۳۹۴ هدف اصابت حملات گروه تروریستی داعش قرار گرفت و ابوافضل گونه دو دست و دو چشم خود را فدای حضرت زینب (س) کرد.

شهید حامدجوانی، جوانی‌اش را تقدیم سیدالشهدا (ع) کرد. همیشه آرزو داشت تا ۱۴۰۰ سال پیش به دنیا می‌آمد تا بتواند در رکاب امام حسین(ع) و در راه اسلام جانش را فدا کند اما این جوان بعد از ۱۴۰۰ سال در دفاع از اسلام این تکلیف را بر خود واجب دانست و در نهایت ابوالفضل گونه به شهادت رسید.

شهید اباالفضلی

سوریه که میروند موج انفجار حامد را به گوشهای پرتاب میکند و بدنش پر ازترکشهای داغ فوالدی میشود. دوستانش دست از آرنج قطع شده و بدن پر از خونش را میبینند. پیکر مجروح حامد را به سرعت به بیمارستان میرسانند. آنجا بین پزشک‌ها و زخمی‌ها به شهید «اباالفضلی» معروف میشود.

سر، سینه، شکم و پاهایش پر از ترکشهای ریز و درشت شده بود. حامد در بیمارستانی در الزقیه بستری بود و خانوادهاش به فکر انتقالش به ایران بودند. کاری سخت که به فکر انجامش بودند. حامد در کما به ایران میرسد و چند روز مقاومت می‌کند اما پنج و نیم عصر سوم تیر ۹۴ از راه میرسد.

حامد شهید «اباالفضلی» سوریه، در ایران، در خاک وطنش طعم شیرین و گوارای شهادت را میچشد. حامد در ماه رمضان آسمانی میشود و خبر شهادتش ولوله‌ای در زادگاهش تبریز به پا میکند. پیش از شهادتش به یکی از دوستانش گفته بود دور نیست که مردم در این خیابان دور مرا بگیرند و جایی برای سوزن انداختن نباشد. پیش بینی‌های حامد همه خیلی زود تعبیر شدند.

دی ماه ۹۳ برگه اعزام به دست حامد می‌رسد و او به دنبال فصل تازهای از زندگیاش راهی سوریه میشود. میروند درعا برای آزادسازی دیرالعدس و انواریه که دست داعشی‌ها بود. با تمام شدن عملیات حامد به ایران می‌آید و مادر در گیر و دار نشان کردن دختری برای پسرش است و حامد در تب و تاب اعزام دوباره بی‌قراری می‌کند. دلش به ازدواج رضا نیست. به دوستانش می‌گوید اگر این بار به سوریه بروم دیگر برگشتی در کار نیست و دختر مردم گناه دارد اسمم داخل شناسنامه‌اش برود.

حامد فروردین ۹۴ وصیتنامه‌اش را می‌نویسد و دوباره راهی می‌شود. این بار حال و هوایش در زمان خداحافظی فرق دارد. از همه حاللیت می‌طلبد و طوری خانواده و دوستانش را در آغوش می‌کشد که انگار دیگر هم را نخواهند دید. حامد درست حدس زده بود، معلوم نبود آن روزها به دلش چه افتاده بود ولی مطمئن بود که احساسش درست است.

برای معرفی هرچه بیشتر این شهید گرانقدر به سراغ خانواده دلگرم جوانی می‌رویم تا حامد را از زبان پدر و مادر صبورش جویا شویم.

در ابتدای گفت‌وگو از حمیده پادبان، مادر شهید جوانی می‌خواهیم درباره فرزند خود بگوید. حامدی که ۲۴سال داشت و در این ۲۴سال، احترام به پدر و مادر و اطرافیان از خصوصیات بارز این شهید والا مقام بود.

 

خانم حمیده پادبان مادر شهید حامد جوانی را می توان بانوی آرامش نامید،طمانینه و آرامش قلبی خاصی دارد و  صحبت هایش را از دوست داشتن پاییز رنگارنگ شروع می کند” در بین تمامی فصل ها علاقه شدیدی به پاییز دارم، فصل رویش و لبخند پسرم حامد به زندگیست، بیست و ششمین روز آبان سال ۱۳۶۹ پسرم حامد را از خدا هدیه گرفتم و چه هدیه بابرکتی که زندگی ام را نورانی کرده است.

پسرم حامد از چهار سالگی به هیات می رفت و می گفت کاش ما هزار و چهارصد سال قبل بودیم و به امام حسین( ع) کمک می کردیم. حامد از ۹ سالگی روزه گرفته است، ما بزرگترها با کارهایمان به بچه هایمان درس می دهیم. مبادا با اجبار فرزندانمان را به کاری مجبور کنیم.”

هیچوقت دلتنگی پسرم را نکردم

خانم پادبان شما مادری هستی که هیچوقت برای شهادت پسر عریزت  گریه نکردی این آرامش از کجا آمده است؟ در این هشت سال اصلا دلتنگی پسرم را ندارم. آیا وقتی گوشت قربانی می کنیم آیا دلتنگی می کنیم که چرا قربانی را پخش کردیم ؟ نه چون با خدا معامله کرده ایم کسی که با خدا معامله کند هیچوقت دلتنگ نمی شود.

من به پسرم قول دادم که هیچوقت برای شهادت او گریه نکنم و تا حالا حتی یک قطره اشک نریخته ام. اگر گریه کنم شیعیان ناراحت و دشمنان شاد می شوند.

بچه های ما فدای بچه های ام البنین. شهادت فرزندان ما همچون ذره ای در مقابل پرتو افشانی خورشید است.  لباس سبز باعث آرامش است، لباس سبز فرزندان ما لباس آرامش و امنیت این کشور است.

روزی که پسرم می خواست به سوریه برود گفت” مادر می خواهم بروم سوریه اجازه می دهی؟ گفتم ای کاش۱۰ تا برادر دیگر هم داشتی با هم می رفتید. گفت مادر من جایی می روم که فقط یک درصد امکان بازگشت وجود دارد، شاید انگشت من بیاد، شاید دست یا پا و شاید هیچ چیزی از وجود من برنگردد. لطفا از روی  احساسات جواب نده،  مادر قول بده اگر شهید یا مفقود شدم هرگز برای من گریه نکن که حلال نمی کنم.”.

وقتی حامد گفت برای من گریه نکن او را به کسی سپردم که بهترین است. انسان دوست دارد که فرزندش به سعادت برسد و چه سعادتی بالاتر از شهادت.

همیشه حضور پسرم را کنارم احساس می کنم. شهید همیشه زنده است و من این موضوع را به عینه دیده ام.با همسرم برای شرکت در مراسمی از هشت صبح به شهرستان رفته بودیم ساعت پنج عصر برگشتیم. یک لحظه به یاد شهیدانی افتادم که هنگام شهادت چهره اش متبسم بود یا چشمش را باز کرده بود. وقتی رسیدم خانه از شدت خستگی خواستم اندکی استراحت کنم یک لحظه صدایی شنیدم ” رویت را بکش و بخواب” این جمله برای سومین بار تکرار شد ” به تو می گویم رویت را بکش و بخواب” یک لحظه حامد را جلوی ستون دیدم که  ایستاده دیدم و این حرف را به من می گفت.”

من باور کرده ام حامدم پیش ما امانت بود، در یک حادثه ای تاندون پای حامد قطع شده بود دو ماه طول کشید تا پایش بهتر شود آن موقع بود که معجزه خدا را دیدم و باور کردم ما امانت دار هستیم. خداوند هر چیزی را برای انسان خلق کرده ولی انسان را برای خودش خلق کرده.

 

شهید گونه زندگی نکنی شهید نمی شوی

یک سال ارتش و سپاه رزمایش مشترکی باهم داشتند و جمع فرماندهان ارتش و سپاه  برای این برنامه مشترک بازدیدهایی از ادوات داشتند. یکی از فرماندهان ارتش در زمینه های مختلف سئوالاتی پرسیده بود و پسرم حامد  همه آنها را درست جواب داده بود. فرمانده از این همه استعداد و توان بالای آمادگی پسرم حسابی غافلگیر شده بود.

حامد به فرمانده ارتش گفته بود” ما پنج نفر دوستیم که همه دوره های آموزشی را در تهران، اصفهان و بندرعباس گدرانده ایم. سردار عباسقلی زاده از قول فرمانده ارتش می گفت این جوان در آینده از بهترین سرداران می شود. 

خانم پادبان  هر چند دل نازکتان ناراحت می شود ولی لطفا از نحوه اطلاع از  شهادت پسرتان تعریف کنید که شهید ابوالفضلی حریم آل الله لقب گرفته است.

 پسرم در سال ۱۳۹۴در لاذقیه  سوریه  مجروح شده بود و شدت جراحت هم خیلی زیاد بود.  پسرم امیر و همسرش به خانه ما آمده بودند. پسرم در خانه راه می رفت. یک لحظه گفت مادر خدا قربانی شما را قبول کند.

پرسیدم حامد شهید شده؟  هنوز شهادتش را اعلام نکرده اند فقط گفتند مجروح شده است.

فردا سردار عباسقلی زاده و سردار کریمیان به خانه ما آمده و گفتند حامد زخمی شده است. گفتم برادر وقتی حامد لباس سبز پاسداری بر تن کرد ما قبول کردیم حامد شهید یا مفقود الاثر می شود. او عاشق این بود که شهادت نصیبش شود. سردار گفت خواهرم این حرف ها را از روی احساسات میزنی یا واقعا اعتقاد قلبی داری و من با صراحت جواب دادم من تا الان هیچوقت احساسی حرف نزده ام.

 

مادر خداوند احسانت را قبول کند

پسرم امیر برای شناسایی برادرش به سوریه رفت شدت مجروحیت حامد به قدری زیاد بود که همان اول  پسرم  نتوانسته بود برادرش را شناسایی کند. دو دست پسرم قطع شده بود، دو چشمش هم از بین رفته بود. تمام بدنش ترکش بود. گفته بودند حامد است ولی پسرم گفته بود این حامد نیست و آخر سر پسرم امیر برادرش را از علامتی که روی انگشت شصت پایش بود شناسایی کرده بود.

پسرم امیر  به من زنگ زد و گفت مادر خداوند احسانت را قبول کند. پسرم پشت تلفن به پدرش گفت بابا کار من نیست بیا خودت حامد را تحویل بگیر. پدری که وقتی پسرم حامد در ۱۴ سالگی برای عمل جراحی انگشت شصت پایش به اتاق عمل می رفت گریه می کرد که پسرم به اتاق عمل می رود حالا می رفت که بدن تکه تکه شده پسرش را تحویل بگیرد.

پدرش به خانم زینب متوسل شد و گفت یا زینب( س)  آن دستی که امام حسین( ع) به قلب شما گذاشت تا آرام شوید شما هم دست بر روی قلب من بگذارید تا من هم آرام شوم. 

وقتی حامد را از سوریه آوردند به ما گفتند بیایید تهران بیمارستان. در بیمارستان وقتی حامد را دیدیم مادرم از حال رفت و عروسمان نقش بر زمین شد. پرستار به اتاق آمد از من پرسید شما چه نسبتی دارید؟ من مادرش هستم.

پرستار هنوز در اتاق بود گفت یا نامادری هستی یا از فامیل های دورش. صبر یعنی اینکه فرزندم در بهترین حالت در پیش خداست.

روحیه من این طوری است که همه چیز را قبول کرده ام. خداوند را از اعماق قلبم باور دارم پس هرگز نگفته ام چرا پسر من باید برود و شهید شود.

تا وقتی فرد خودش نخواهد شهادت نصیبش نمی شود.

ما را به شنیدن  خاطره ای از دیدار با سردار شهید سلیمانی مهمان کنید.

 

آنها دیر آمدند و زود رفتند

خاطره اول 

حامد در بیمارستان ۲۰ روز در کما بود، همسرم پیش حامد بود زنگ زدند یک نفر می خواهد به ملاقات حامد بیاید ولی نمی توانیم اسمش را بگوییم. طولی نکشید سردار شهید سلیمانی آمد سرش را گذاشت روی سینه همسرم و گریه گرد، گفت من برای حامد گریه نمی کنم برای خودم گریه می کنم. آنها دیر آمدند ولی زود رفتند ولی من ۴۰ سال است به دنبال شهادت می دوم ولی به شهادت نمی رسم. اگر برای حامد هم گریه کنم حق دارم.

خاطره دوم 

بعد از شهادت حامد مراسم یادبودی در تهران برگزار شد من و همسرم به این مراسم می رفتیم. شهید صادق عدالت اکبری خیلی برای اعزام به سوریه اصرار داشت. شب رفتن ما به تهران نامه ای به همسرم داد و گفت حتما این نامه را به سردار سلیمانی بدهید تا رفتن مرا به سوریه امضاء کند.

مراسم یادبود تمام  شد همسرم به دنبال من آمد و گفت بهتره این نامه را شما به سردار بدهید چون شما مادر شهیدی.

بعد از چند دقیقه به من گفتند سردار سلیمانی دنبال شما می گردد من پیش سردار رفتم. سردار شهید سلیمانی گفت مثل اینکه شما با من کاری داشتید. نامه را به ایشان دادم و گفتم این نامه درخواست یکی از جوانان تبریزی به نام صادق عدالت اکبری  برای اعزام به سوریه است که تخصص زیادی در زمینه های مختلف هم دارد. پدر و مادر و همسرش هم راضی هستند اگر امضاء کنید به سوریه می رود.

خاطره سوم 

یک بار دیگر در جمع دو هزار نفری خانواده شهدای مدافع حرم بودیم، هنگام صرف صبحانه سردار وارد شد و گفت لطفا شما عزیزان صبحانه میل کنید من هم صحبت هایم را شروع می کنم ، صحبت های سردار شروع شد همان لحظه یکی دیگر از سرداران وارد شد، یکی از افراد پسر ۱۰، ۱۲ ساله یکی از شهدای مدافع حرم را بلند کرد تا این سردار بنشیند. سردار شهید سلیمانی وقتی متوجه شد حرف هایش را قطع کرد از آن طرف آمد و رو به آن فرد  گفت پسر شهید را بلند نمی کنند، سردار یا هر فرد دیگری باشد فرقی نمی کند یا برو صندلی بیار یا بگو همین جا بنشیند.

امروز مایی که این شهیدان را در کنارمان درک کردهایم وظیفهمان درک و امانتداری از پیام و فرهنگ شهیدان مدافع حرم است. پیامی که شهیدان مدافع حرم با حضور، جانبازی و شهادتشان برای مردم کوچه و شهرهای کشورمان آوردند باید گفته، خوانده و دیده شود و به عنوان گنجینه‌ای ناب و باارزش در دل تاریخ برای همیشه به یادگار بماند. 

انتهای پیام/۶۰۰۲۰


منبع خبر

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

فرهنگی

اخبار سیاسی