معصومه درخشان
دگر عضوها را نماند قرار!
معصومه درخشان: مامان من حوصلهام سر رفته پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم برگردیم. باشه صبر کن به دایی اینا هم بگم. یه فلاکس چای و عصرانه سبک هم برداریم بریم.
این عبارت کوتاه آخرین مکالمه مادر و پسر عزیزتر از جانش است در سومین روز اردیبهشت سال ۱۳۹۵.
مادر به همراه همسر و پسرش و خانواده برادرش به دل جاده میزنند.هنوز چند کیلومتری از خانه دور نشدهاند، مقابل پتروشیمی تبریز ناگهان صدای مهیب و وحشتناک برخورد یک وانت نیسان با خودرو آنها دلخوشی کوچکشان را به عزا تبدیل میکند.
برای شنیدن دلگویههای مادر راهی رواسان می شوم. نسیم خنک بهاری همراه با بارش باران صورتم را نوازش می دهد.
در محله رواسان تبریز پیدا کردن این خانواده کار سختی نیست. نام آنها نه به خاطر تصادف در ذهن ها مانده باشد بلکه به خاطر اهدای زندگی به چند بیماری است که به پهنای صورت اشک می ریزند و از خدا طلب می کنند دوباره به زندگی لبخند بزنند.
جلوی خانه آنها می رسم همین که زنگ خانه را می زنم بلافاصله خانمی قد بلند در را باز می کند خیال می کنم پشت در ایستاده بود.
خیلی صمیمی و مادرانه مرا به آغوش می کشد” دختر عزیزم سلام، خوش آمدی، آمدی از علیرضای من بنویسی، قربان قدم هایت” از این همه محبت او شرمنده می شوم.
دستم را میگیرد و داخل می شویم. “دخترم در خانه هیچکس نیست، همسرم سرکار است، هر کجا دوست داری بنشین، اول برایت چای می آورم تا سرحال بیایی. حالا حالا وقت برای صحبت کردن زیاده”.
شرط میکند تا چای و میوه نخورم دلش به صحبت کردن رضا نمی دهد، چشم می گویم و با هم چای می خوریم” آن عکس پسرم را ببین” دیوار روبه رو را نگاه می کنم عکس بزرگی از علیرضا به صورت تابلو فرش بر سینه دیوار جاخوش کرده است.
نگاهی به دور و بر میاندازم. فکر کنم در اتاق پذیرایی حداقل چهار یا پنج عدد عکس علیرضا را دیدم در سایز و قاب مختلف.
خانم زهرا قاسمی مادر علیرضا اشکی راوی یک زندگی است. زندگی پسر ۱۵ ساله خودش.
از او می خواهم از آن عصر اردیبهشتی بگوید که قرار بود دلخوشی چند ساعته در کنار خانواده بودن را در خاطره ها ثبت کند.
در چشم هایم نگاه می کند بدون اینکه حرفی بزند چشم هایش بی اختیار بارانی می شوند. بیصدا بغض می کند. دلش نمی خواهد مرا ناراحت کند ولی از یک طرف دیگر اشک مجال حرف زدن نمی دهد.
کاری از دستم ساخته نیست جز اینکه اشک هایش را پاک کرده و صبر کنم دلش آرام گیرد.
با خودم دعوا می کنم چرا دست از سر این خانواده ها بر نمی داری، چرا داغ دلشان را تازه می کنی، چرا نمیگذاری در خلوت خود باشند. نمی دانم و جوابی برای این چراهایم ندارم. من به دل های بی تاب و چشم های نگران بیمارانی فکر می کنم که چشم به دهان پزشکان دوخته اند تا بگویند امروز عمل پیوند می شوی و می توانی دوباره زندگی را هدیه بگیری.
برای اینکه این اتفاق زیبا بیافتد به سراغ خانواده هایی می روم که دل بزرگی دارند و با اهدای عضو عزیزان خود مرهمی می شوند بر زخم آن بیماران چشم انتظار.
میخواهم این خانوادهها از تجربه خود روایت کنند تا فرهنگ اهدای عضو ورد زبان و اعتقادمان شود.
تصادف وحشتناک
خانم قاسمی قاب عکس علیرضا را به دست گرفته، صورت پسرش را نوازش می کند.
کمی آب مینوشد و با یادآوری آن حادثه تلخ می گوید: پسرم علیرضا ۱۵ سال داشت. دانشآموز کلاس هشتم مدرسه شهید کسایی بود.
آن روز عصرانه سبکی حاضر کردم و با خانواده برادرم مثلا رفتیم پیک نیک. هنوز خیلی از منطقه خودمان دور نشده بودیم مقابل پتروشیمی تبریز یک وانت نیسان با سرعت خیلی زیاد از پشت به خودرو ما زد و تصادف کردیم.
تصادف وحشتناکی بود. هر کدام از ما به طرفی پرت شدیم.دیدم علیرضا وسط خیابان افتاده.
برادرم پشت سر ما حرکت می کرد.تا نیروهای امداد برسند برادرم ما را به بیمارستان رساند. بینی همسرم شکسته بود.
من و علیرضا ۶ روز در بیمارستان امام رضا(ع) بستری شدیم، راننده وانت نیسان میگفت من اصلا ماشین شما را ندیدم و نفهمیدم چطوری تصادف کردم.
در دادگاه برای راننده نیسان سه ماه زندان نوشته بودند ولی همسرم رضایت داد و گفت راننده نیسان یک دختر دارد. اگر برود زندان ممکن است سرنوشت هر دوی آنها عوض شود. آخر همسرم خیلی رئوف و مهربان است.
با اینکه بستری بودم ولی نمی توانستم روی تخت خودم باشم پیش علیرضا می رفتم.
در ۶ روزی که علیرضا بستری بود خیلی از فامیل و اقوام ما از شهرهای تهران، کرج و هشترود آمده و در حیاط ببمارستان می نشستند و می گفتند علیرضا همین الان بیدار می شود و باهم به خانه می رویم. مادرم می گفت به علیرضا دست نزنید بیدار می شود.
۶ روز به اندازه ۶۰ سال برایم گذشت، هر روز به امیدی تا شب سپری می کردم که دکتر صدایم بزند و بگوید چشم و دلت روشن علیرضا به هوش آمد. علیرضا چشم هایش را باز کرد. منتظر بودم برای کل پرسنل بیمارستان شیرینی بخرم اصلا دلم می خواست مهمانی بدهم.
روز ششم دکترها به همسرم گفته بودند دیگر امیدی به زنده ماندن علیرضا نیست چون اندام هایش یکی یکی از کار می افتند.
همسرم پرسیده بود چرا اندام ها از کار می افتد و پزشک معالج گفته بود چون دیگر مغز فرمان نمی دهد. چون مغز مُرده. یعنی علیرضای نوجوان من دردانه زندگی من مرگ مغزی شده بود.
هق هق گریههایش دلم را ریش ریش می کند،چشم هایش قرمز می شود.
به چشم هایم التماس می کنم که نبارد.
اصلا دیگر تعریف نکنید. دلم نمی خواهد شما به این حال و روز بیافتید. دوباره مرا به آغوش می کشد” زندگی این طوری خیلی سخت است، من هر روز با علیرضاحرف می زنم ، گوشی پسرم همیشه روشن است از گوشی او به خودم زنگ می زنم و با او حرف می زنم. دلم می خواهد فقط یک بار دیگر صدایم کند مامان”.
گریه که می کند آرام تر می شود.هر دو سکوت می کنیم. مطمئنم تمام لحظات کودکی و نوجوانی پسرش را مثل فیلمی دلنشین مرور می کند. اشک هایش را با دستش پاک می کند و در همان حال می گوید” فعلا که میوه نخوردی”.
تصمیمگیری سخت است
چشم میوه هم میخوریم. سیب سرخی بر میدارم و پوست میگیرم و او آرام آرام تعریف میکند.
همسرم از دلش نمی آمد این موضوع را به من بگوید، یکی از پزشکان به من گفت دخترم برو به چشم های علیرضا نگاه کن. ببین که جلوی مردمک چشمش یک پرده سفید آمده یعنی مغز فرمان نمی دهد تا چشم هایش باز شود. یعنی اندام ها یکی یکی از کار می افتند. پیش علیرضا رفتم دیدم روی چشم هایش چسب زده اند. پرستار چسب ها را باز کرد. دیدم پرده سفیدی مردمک چشمش پوشانده و اجازه باز شدن نمی دهد.
مردد مانده بودم همسرم کنارم آمد و گفت اگر راضی باشی رضایت بدهیم تا اندام های دیگر از کار نیافتاده اند بتوانیم جان چند بیمار را نجات دهیم. دکترها می گویند نزدیک ۳۰ هزار بیمار در انتظار پیوند عضو هستند.
گوهرهای وجودمان را دفن نکنیم
تصمیم گرفتن برای این کار سخت بود. یک لحظه یادم افتاد یک بار در خانه خبر اهدای عضو یک جوان از تلویزیون پخش می شد علیرضا گفت مامان اینها چه کار خوبی کردند که اهدای عضو کردند. وقتی صدای علیرضا در گوشم پیچید گفتم رضایت می دهم. باور کن دخترم کار خدا بود که در آن لحظه مرا نجات داد.
برگه رضایت نامه را از ته دلم امضاء کردم به این امید که روح پسر نوجوانم در آرامش و آسایش ابدی باشد.
***فقط به این فکر کردم
اعضای بدن پسرم سالم است حیف نیست این اعضای سالم زیر خاک دفن شوند و چند نفر بیمار هم که می توانند کلیه، کبد و قلب پسرم را دریافت کرده و دوباره زندگی سالمی داشته باشند فوت کنند.
در روز هشتم اردیبهشت سال ۱۳۹۵ پیوند اعضا و در نهم اردیبهشت خاکسپاری شد. کبد پسرم برای پیوند به شیراز منتقل شد.
یک کلیه او به یک خانم ۵۸ ساله آذرشهری و کلیه دیگر به دختر ۱۹ ساله شبستری به نام سحر پیوند زده شد.
قلب پسرم را به یک جوان ۲۸ ساله در تهران پیوند زدند. تا جایی که متوجه شدیم عروق قلبی هم به فرد دیگری پیوند زده شده ولی نمی دانیم اهل کجاست و چند سال دارد.
با این افراد آشنایی و رفت و آمد هم دارید؟ با سحر که آن زمان ساکن شبستر بود ارتباط دارم. الان آمده اند تبریز هستند.
کبد پسرم را در شیراز پیوند زده اند ولی نمی دانم به چه کسی. خیلی دوست دارم بدانم قلب پسرم در سینه چه کسی می تپد. همین قدر گفتند که به یک جوان ۲۴ ساله پیوند شده.
پزشک گفت اگر می خواهی آن قلب سالم بپتد و آن جوان زندگی کند بی خیال شو و دنبالش نگرد. این طوری هر دو می توانید سالم زندگی کنید. اگر روزی آن جوان را ببینی از شوق دیدار ممکن است قلب به تپش بیفتد و آسیب ببیند.
تپش قلبم بیشتر میشود
وقتی این حرف ها را می زند حس می کنم قلبش به تپش افتاده است، نفس عمیق می کشد و می گوید: هر وقت به تهران و کرج می روم تپش قلبم بیشتر می شود. حس می کنم به کسی که قلب پسرم در سینه او می تپد نزدیک تر می شوم. فقط دوست دارم نامش را بدانم.
خُب از سحر خانم بگو، اولین بار او را کجا دیدی؟آیا سحر را اولین بار در وادی رحمت کنار مزار پسرم دیدم.
وقتی در شبستر بودند یک روز به همسرم زنگ زدند و گفتند سحر حالش خوب شده اگر اجازه بدهید ما هم بیائیم سر مزار علیرضا. رفتیم وادی رحمت قطعه اهداء کنندگان عضو. آنها هم آمدند. وقتی سحر را در آغوش گرفتم دیدم سرتاپای بدنش می لرزد.
دو بال برای پرواز
به خانه آمدیم و از آن روز تا حالا با هم ارتباط داریم. نمی دانی آنقدر شیرین به من مامان می گوید که دلم برایش غنج می رود. وقتی مامان صدایم می کند دو بال می خواهم پرواز کنم.
دخترم سحر الان دانشجو است و به مناسبت های مختلف به دیدن ما می آید. هر وقت دلتنگم باشد به دیدنم می آید و خوشحالم می کند.من هم به دیدنش می روم.
مخترع کوچک
راستی پسرم علیرضا کاردستیهای خیلی خوبی درست میکرد، شاگرد خیلی مستعد و درس خوانی بود. یکی از معلمانش می گفت علیرضا یکی از نخبه های این کشور می شد.کارهای او هر کدام یک اختراع هستند. دوستان و همکلاسی هایش در روز مادر و عید نوروز زنگ می زنند و تبریک می گویند. رضا یکی از دوستانش هر دو سه روز یکبار زنگ می زند و حالم را می پرسد.
راستی بیا برویم کمد علیرضا را نشان بدهم. ببین چه کاردستی های محشری درست کرده.
مادر کمد علیرضا را باز می کند. کاردستی را یکی یکی بیرون آورده و توضیح می دهد” این را ببین ظاهرا قوطی فلزی چای است.علیرضا با این ذره بین هایی که روی در این قوطی چسبانده و پایین آن هم شیر آب گذاشته. یکبار با استفاده از گرمای خورشید آب را جوشاند.”
دقت که می کنم می بینم یک قوطی چای خیلی ساده، روی در قوطی سه عدد ذره بین چسبانده شده و از قسمت پایین قوطی یک شیر آب قرمز رنگ کوچکی وصل شده مثل یک سماور.
مادر گفت: تابستان بود اشعه نور خورشید که به ذره بین می تابید باعث گرم شدن در قوطی می شد و از طریق گرم شدن در و بدنه قوطی آب داخل قوطی می جوشید. یک بار علیرضا در قوطی را باز کرد بهم نشان داد که آب در حال جوشیدن بود.
این یکی کاردستی را هم ببین مثل چراغ شب خواب می ماند.ببین چقدر قشنگ زرده و سفیده تخم مرغ ها را خالی کرده و پوست تخم مرغ را با مهارت روی این تخته چسبانده و مدارهای الکتریکی را از پشت تخته رد کرده این طرف هم یک باطری و کلید کار کرده و چراغ های کوچک را داخل تخم مرغ گذاشته وقتی این کلید را بزنی چراغ های کوچک داخل تخم مرغ روشن می شوند.
عطر علیرضا
مادر از گفتن شاهکارهای علیرضای نوجوانش به وجد می آید، کاردستی ها یکی دو تا نیستند. کمد پر از قاب عکس و دست ساخته های ماهرانه پسرش است.
دخترم گوشی علیرضا را ببین همیشه روشن است از گوشی علیرضا به خودم زنگ می زنم تا با او حرف بزنم.
این هم کتاب هایش است.وقتی درسش تمام می شد کتاب غیر درسی می خواند. کتاب ها را دست می کشد و روی میز می چیند. انگار کتاب ها بوی پسرش را می دهند.عجب خلقت شگفت انگیزی دارد این مادر.
تا دوباره بغض نکرده دستش را می گیرم و از اتاق بیرون می آئیم.
به سختی خداحافظی می کنم و قول می گیرم که دلش نلرزد و هوای چشمهایش را داشته باشد که بی هوا بارانی نشوند. ولی مطمئن نیستم او سر قول و قرارش بماند با این روح لطیفی که دارد.
#اهدای_عضو
#تبریز
#معصومه_درخشان
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰