معصومه درخشان
جشنی برای دل خودشان و آقا معلم!
معصومه درخشان- بعد از اینکه ۵۵ کیلومتر و بیشتر از یک ساعت در جادههای پر پیچ و خم و پر از چاله و دست انداز نیمه خاکی، نیمه آسفالت طی طریق کردم به روستای کوه کمر دورافتاده ترین روستای شهرستان مرند رسیدم.
وعده دیدارم با آقا معلم مدرسه حجت روستای کوه کمر بود. ولی بعد از اینکه به مدرسه رسیدم برنامه دیدار کمی عوض شد.
جلوی مدرسه از ماشین پیاده شدم، دانش آموزان باصفای مدرسه حجت صدای ماشین را می شناختند و می دانستند مهمان دارند.
به محض اینکه پیاده شدم به طرفم آمدند” سلام خانم خبرنگار، خوش آمدی”
و من متعجب از این استقبال گرم با آنها خوش و بش کردم و خواستم که همان اول دسته جمعی جلوی مدرسه بایستند و یک عکس یادگاری از آنها بگیرم. چقدر هم ذوق کرده بودند برای باهم بودنشان.
آقا معلم یواشکی در گوشم می گوید” به بچه ها گفتم امروز از شهر تبریز یک خبرنگار می آید اینجا از شما عکس و فیلم بگیرد برای همین منتظر شما بودند”.
به همراه دانش آموزان و آقا معلم به داخل مدرسه کانکسی می رویم راهنمایی می شوم تا به اتاق مدیر بروم.
این مدرسه کانکسی اتاق مدیریت و چند کلاس درس و سرویس بهداشتی دارد.
در اتاق آقای مدیر بساط صبحانه شامل پنیر سفید و نان محلی( چوچه) به راه است. اجازه می خواهم اول دست هایم را بشویم و برگردم به اتاق.
دختر دانش آموزی با لپ های قرمز گل انداخته اش در سالن مدرسه صدایم کرده و آهسته می گوید” ما برای آقا مدیر مدرسه مون یک جشن کوچولو گرفتیم، آخه امروز بازنشسته می شود”.
آقا مدیر میدونه که شما براش جشن گرفتید؟ فکر کنم بدونه، شاید آقا معلم بهش گفته.
دوباره به اتاق آقای مدیر بر می گردم،یک چای خوشرنگ در انتظارم است. صبحانه می خوریم و حرف می زنیم.
آقای مدیر شما چند سال سابقه کار معلمی و مدیریت دارید؟ من امروز ۳۰ سال سابقه کارم در آموزش و پرورش تکمیل شده و بازنشسته میشوم.
۸ سال تدریس کرده و ۲۲ سال در این مدرسه به عنوان مدیر در خدمت دانش آموزان بودم.
ما صحبت می کنیم و دانش آموزان یکی دو بار در اتاق مدیر را باز کرده و آقامعلم را صدا می کنند.
می گویم” آقا معلم مثل اینکه امروز بچه ها حسابی ذوق کرده اند” او هم حرفم را تایید می کند.
در مدرسه حجت روستای کوه کمر آقای عجم زاده و آقای بابا زاده به عنوان معلمان مدرسه فعالیت می کنند.
آقای بابا زاده معلم جوان مدرسه بساط صبحانه را جمع می کند.
به کلاس درس می روم، دانش آموزان در پایه هفتم، هشتم و نهم در کلاس هستند.
به محض وارد شدن یکی از پسران برپا می گوید، بلند می شوند و برجا می گوید می نشینند.
دو ردیف پسران و یک ردیف دختران هستند،دخترخانم ها چهار نفرند،نامشان را می پرسم” فاطمه، معصومه، رقیه و دوباره فاطمه” و آقا پسرها ۱۲ نفر.
سه فقره میز به ترتیب کنار هم قرار گرفته اند و دو گلدان گل روی میز است، تخته سیاه کلاس با کاغذهای رنگی و بادکنک سفید، زرد، سبز و صورتی تزیین شده است.
پشت میز می ایستم. خب بگید ببینم امروز اینجا چه خبره؟ با هم دست بلند می کنند خانم اجازه امروز که روز معلم هست ما یه جشن کوچولو برای آقا معلم ها و آقای مدیر مدرسه گرفتیم.
برای جشن چیکار کردید؟ کلاس تزئین کردیم به کمک آقا معلم یه جعبه شیرینی ، شکلات و موز گرفتیم.
دخترها اجازه می خواهند که بروند و وسایل پذیرایی جشن را بیاورند.
طولی نمی کشد با دست پر می آیند. معصومه جعبه شیرینی، فاطمه سینی موز، رقیه دیس شکلات و فاطمه هم جعبه کادویی را آورده و روی میز می چینند.
کلی هم می خندند و ذوق می کنند.
آقامعلم ها به همراه آقای مدیر وارد کلاس می شوند. دوباره برپا، برجا
دانش آموزان روز معلم را به آنها تبریک می گویند.
حس می کنم از این کارشان احساس غرور خاصی دارند، برای آقای مدیر که بازنشسته می شود خاطره سازی می کنند.
آقا معلم و مدیر خیلی کوتاه در مورد ارزش علم و دانش و تکریم معلمان با دانش آموزان صحبت می کنند و بعد هم صدای دست زدن و تشویق دانش آموزان بلند می شود.
هیچکس آقا معلم ما نمیشود
در ادامه صحبت های آنان به دانش آموزان می گویم شما با آقا معلم ها چه حرفی دارید؟
دو نفر از آقا پسرها دست بلند می کنند علیرضا شاگرد اول پایه هشتم می گوید” ما واقعا از آقا معلم ها و آقای مدیر تشکر می کنیم. می دونید این ها خیلی برای ما زحمت می کشند”.
سید مهدی هادی حسینی برای زحمت کشیدن های آقا معلم و مدیر مدرسه مثال می زند” خیلی از افراد وقتی پنج سانت برف می آید به مدرسه ما نمی آیند ولی آقا معلم و مدیر مدرسه ما خیلی فداکار، دلسوز و از خود گذشته هستند، حتی روزهایی که یک متر ، دو متر برف باریده برای درس دادن به ما واقعا زحمت کشیده و به سختی خود را به مدرسه می رسانند، اصلا هیچکس به پای آقا معلم های ما نمی رسد”.
اگر آقا معلمها نبودند ما بیسواد بودیم
فاطمه که آقا معلم او را ریاضی دان کلاس معرفی می کند با لبخندی که به لب دارد می گوید” اگر این آقا معلم ها نبودند ما بی سواد بودیم”.
در ردیف دوم آقاپسری دستش را بلند می کند اسمش قدرت است ” خانم من در درس قرآن ضعیف بودم، آیه الکرسی را آقای مدیر بهم یاد داده، بخونم؟ بله حتما بخون.
قدرت آیه الکرسی می خواند و همه کلاس تشویقش می کنند و آقای مدیر یک عدد شیرینی به عنوان جایزه به او می دهد.
اسامی دانش آموزان را می پرسم” سیدعلی میرمجیدزاده، میرعلی کاظم زاده، میرعلی سید علیزاده، سید مهدی هادی حسینی، سید علیرضا” چه جالب همه شما که سید هستید؟ آقا معلم می گوید:بله خانم خبرنگار به جز دو سه نفر، همه دانش آموزان سید هستند. از نوادگان امام زاده سید حسن که موقع ورود به روستا مقبره اش را به شما نشان دادم.
آقا معلم ادامه می دهد: چون در روستاهای اطراف مدرسه راهنمایی وجود ندارد بچه های روستا برای درس های راهنمایی به این مدرسه می آیند.
حالا صحبت هایمان تمام می شود، فاطمه خانم که او را مبصر کلاس صدا می زنم جعبه شیرینی را باز کرده و به آقا مدیر تعارف می کند و دوباره تبریک می گوید و کام همه را شیرین می کند.
دانش آموزان مشارکت می کنند، یکی از آقاپسرها دیس شکلات را به آقا معلم ها و دانش آموزان تعارف می کند و دوست دیگرش سینی موز را می گرداند.
مشغول شیرینی خوردن هستیم، یک لحظه چشمم می افتد به دست بچه ها، هر کدام از آنها یک جفت جوراب سفید از کیفشان درآوردند. مبصر کلاس جوراب ها را جمع کرد و همه را یکجا به آقای مدیر هدیه داد و روی میز گذاشت.
دوباره دست زدیم و تشویق کردیم و آقا معلم جوان هم هدیه آقای مدیر را به ایشان تقدیم کرد.
بی ریاترین جشن روز معلمی بود که تا به حال دیده بودم.جشنی برای شادی دلشان و دل آقا معلم و مدیر به دور از هیاهوی بزرگ نمایی و خودی نشان دادن.
دانش آموزان چشم هایشان هم می خندید.از اینکه خاطره خوبی در ذهن آقا معلم ها ثبت می شود خوشحال بودند.
از من می پرسیدند عکس های روز معلم ما کی و کجا چاپ یا منتشر می شوند. دوست داریم هرچه زودتر گزارش شما را ببینیم و بخوانیم. خانم خبرنگار میشه گزارش از برنامه شاد برایمان بفرستید.
من هم قول دادم هر چه زودتر گزارش حال خوبشان را برای آنها بفرستم.
نام عجیب آقای مدیر
عقربه های ساعت ۱۲ و ۳۰دقیقه ظهر را نشان می دهد.
آقا معلم پایان جشن و درس و مشق را اعلام می کند و دانش آموزان آماده رفتن به خانه می شوند.
بعد از رفتن آنها با آقای شبیب بذلی مدیر مدرسه همکلام می شوم.
آقای مدیر چه اسم عجیبی دارید؟ شبیب،اسم من خیلی خاص است. در کشور فقط من به این اسم هستم. استعلام کردم فرد دیگری همنام من نیست.
خب شبیب به چه معناست؟ شبیب از ریشه شباب به معنی جوان است.
آقا مدیر مدرسه حجت روستای کوه کمر فلش بک می زند به دورانی که خودش پشت میز و نیمکت مدرسه می نشست. با یادآوری آن روزها می گوید: من روستا زاده ای هستم که برای درس خواندن خیلی زحمت کشیدم. دوره دبستان و راهنمایی را در روستای ” میاب” از توابع شهرستان مرند خواندم و چون در روستای ما مدرسه دبیرستان نبود ناچار شدم به مرند آمده و برای ماندن خانه اجاره کردم.
مدرسه ما دو نوبت بود هر روز صبح از ساعت هفت و نیم تا ۱۲ ظهر و از ساعت دو تا چهار عصر درس می خواندیم.
پنجشنبه و جمعه به روستای خودمان برمی گشتم و در کار کشاورزی به پدرم کمک می کردم.
اجازه نمیدادند پسران درس بخوانند
تا چشم برهم زدنی دوران دبیرستان تمام شد و در سال ۱۳۶۸ دیپلم گرفتم و بعد از به خدمت سربازی رفتم.
درس دادن در نهضت سواد آموزی اولین تجربه او از آموختن و یاد دادن الفبا به دیگران است. در حالی که خاطرات آن روزها را در ذهنش مرور می گوید” بعد از اینکه خدمت سربازی تمام شد در سال ۱۳۷۲ به عنوان سرباز معلم در نهضت سوادآموزی شروع به کار کردم و تا سال ۱۳۸۱ در روستاهای زرقان، کردشت لر، بناب، اریس، گزافر و چند روستای دیگر به درس دادن مشغول بودم.
آقا مدیر مدرسه حجت یکی از سختی های درس دادن در دوران نهضت سواد آموزی در روستاها را اجازه ندادن خانواده ها برای درس خواندن دختران و پسران اعلام کرد.
” اوائل دهه ۷۰ وقتی از طرف نهضت سواد آموزی به روستاها رفتم خانه به خانه سراغ خانواده ها می رفتم و درخواست می کردم اجازه دهند تا پسرانشان را در نهضت ثبت نام کنم. پدر و مادرها خیلی مخالفت و مقاومت می کردند”.
چرا ؟ چون خیلی از پسران در خانه قالی بافی می کردند، اگر آنها چند ساعت به کلاس درس نهضت می آمدند کار قالی بافی می خوابید و بافتن کامل قالی خیلی طول می کشید.
سن آنها معمولا بین ۱۵ تا ۲۵ سال بود و هنوز خواندن و نوشتن بلد نبودند.
خلاصه بعد از کلی زحمت کشیدن و صحبت کردن آمدند و تا کلاس پنجم درس خواندند و تعدادی از آنها تا مقطع بالاتر ادامه دادند.
چون سن آنها زیاد بود در مدرسه شبانه درس می خوانند که معمولا از ساعت ۷ تا ۹ شب بود.
من همزمان با اینکه در نهضت سواد آموزی درس می دادم تحصیلاتم را در مقطع فوق دیپلم ادامه می دادم.
آقای مدیر چه عجب دورترین روستای شهرستان مرند را برای تدریس انتخاب کردید؟
بعد از ۱۰ سال خدمت در نهضت سواد آموزی در سال ۱۳۸۱ جذب آموزش و پرورش شدم. در تقسیم بندی و سازماندهی اولیه روستای کوه کمر به عنوان محل خدمت من تعیین شد. من دو سال در این روستا تدریس کردم آن هم در شرایط بسیار سخت.
از روستای میاب بیشتر از یک ساعت طول می کشید به مرند بیایم و از مرند هم تا روستای کوه کمر یک ساعت راه است آن هم جاده های پر پیچ و خم.
هر روز برای رفت و آمد به مدرسه بیشتر از چهار ساعت در جاده بودم.
تا اینکه بعد از دو سال تدریس با ابلاغ آموزش و پرورش مدیر مدرسه شدم.
در این مدت افراد زیادی برای مدیریت مدرسه آمده بودند ولی به علت دوری و سخت بودن مسیر هیجکدام قبول نکرده بودند.
البته من مدیر آموزگار بودم و هر هفته از شنبه تا پنجشنبه ۳۶ ساعت تدریس می کردم و از سال ۱۳۹۷ تا کنون هر هفته ۱۲ ساعت تدریس می کنم.
به علت کمبود معلم تا دو سال پیش بعد از ظهر در شیفت ابتدایی و قبل از ظهر در شیفت راهنمایی بودم.
دوری مسیر روستای میاب تا کوه کمر باعث می شد آقا مدیر در روستا بماند و فقط دو روز آخر هفته پیش خانواده خود برگردد.
آقای بذلی صاحب دو فرزند است.یک دختر و یک پسر.
از آنجایی که در روستای میاب مدرسه راهنمایی برای ادامه تحصیل فرزندش نبود به ناچار در سال ۱۳۸۵ به مرند مهاجرت می کند. بعد از آمدن به مرند دیگر او مجبور نیست در روستا بماند بلکه از سال ۱۳۹۰ تا کنون هر روز صبح برای تدریس به مدرسه حجت کوه کمر رفته و ظهر بر می گردد.
خاطره برفی
از او می خواهم یک خاطره ماندگار از رفت و آمد به روستا برایم تعریف کند” روستای کوه کمر دورافتاده ترین روستای شهرستان مرند است و یک جاده پرپیچ و خم و صعب العبور دارد. رفتن به روستا در زمستان با برف بیش از یک متر واقعا سخت و طاقت فرسا است. همیشه با زنجیر چرخ حرکت می کنیم.
یک روز برفی زمستانی با پنج نفر از همکاران با ماشین پیکان من به مدرسه می رفتیم، در مسیر یک چشمه آبی هست دقیقا جلوی این چشمه زنجیر ماشین پاره شد.
جاده برفی و کولاک بود. شاید ارتفاع برف به دو متر می رسید. آن موقع هیچ وسیله ارتباطی نداشتیم تا به کسی خبر دهیم. دست به دامان خدا شدیم و دعا کردیم ما را از این وضعیت نجات دهد.
مدتی گذشت و ما همچنان در محاصره برف بودیم. در جاده چشم ، چشم را نمی دید.
بعد از مدتی ماموران راهداری با لودر از راه رسیدند و ما خوشحال شدیم که نجات پیدا می کنیم.
از آنها پرسیدیم چطور متوجه شدید ما گرفتار جاده و کولاک شده ایم؟ گفتند ما با لودر و بولدوزر مشغول برف روبی و باز کردن جاده بودیم و از دور متوجه شدیم که ماشین شما معلم ها در جاده حرکت می کند.
ما چند کیلومتر جاده را باز کرده و جلو رفتیم ولی دیدیم خبری از شما نیست برای همین به عقب برگشتیم و آمدیم ببینیم چه اتفاقی برای شما افتاده.
خلاصه اینکه آن روز سوار لودر شده و به مدرسه رفتیم.
روز بعد آمدیدم دیدیم ماشین سرجایش نیست، از بس که برف باریده بود ماشین زیر برف مانده بود. به ماموران راهداری گفتم تا با احتیاط ماشینم را از برف بیرون بیاورند.
آقا مدیر امروز که آخرین روز کاری شما بود چه حسی دارید؟
امروز ۳۰ سال خدمت من در سنگر علم و دانش تمام می شود، احساس اینکه از بچه هایم جدا شوم تلخ است. ولی با توجه به اینکه به فصل امتحانات نزدیک می شویم من فعلا تا مهرماه امسال در خدمت دانش آموزان هستم تا آقا مدیر جدیدی برای مدرسه معرفی شود.
شما امروز چقدر خوشحال بودید؟ دانش آموزان جشن بیریایی برای من تدارک دیده بودند، اولین هدیه روز معلم را امروز در پایان ۳۰ سال خدمت از دانش آموزان هدیه گرفتم و این هدیهها خیلی برایم ارزشمند هستند.
ما هم روزی دانش آموز بودیم و اکنون باید عرصه را به معلمان و مدیران جدید تحویل دهیم.
یادگاری من از جمع با صفای دانشآموزان و آقا معلمان دلسوز و فداکار این مدرسه عکس دسته جمعی است که در قاب دوربین ماندگار شد.
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰